نکوداشت به سبک شهدا (۱): بابایی فرشته است یا ...
شهیدان را عنوان انسانهای وارسته و مهذب و باخدایی میشناسیم که جان خود را در راه آرمانهای والا فدا کردهاند. اما شاید بسیاری از ما به شهدا به عنوان افرادی که میتوان در زندگی روزمره و کار از آنان الگو گرفت یا از روشهای مدیریتی آنان پیروی نمود، نمینگریم. در این بخش در تلاشیم به صورت هفتگی جلوههایی از زندگی شهدا را از منظر مدیریتی به نظاره بنشینیم با این امید که بتوانیم با به کار بستن این روشها، موفقیتی همراه با معنویت را در کارهایمان شاهد باشیم.
راوی: مسیح مدرسی و کمال میرمجربیان
از جمله ویژگیهای مدیریت و فرماندهی عباس این بود که او پیوسته مراقب افراد و اطرافیان خود بود. تلاش می کرد تا از وضع آنان باخبر باشد و چنانچه مشکلی داشتند با تمام توان می کوشید تا مشکل آنان را برطرف کند. روزی با شهید بابایی نزد یکی از باغبانان پایگاه که همه او را «بابا حسن» صدا میکردند، رفتیم. بابا حسن در کنار یکی از کرتها نشسته و مشغول جابهجا کردن خاکها بود. از دور که ما را دید خواست تا از جا برخیزد که عباس بالای سر او رسیده بود. دستش را روی شانهاش گذاشت و گفت: ـسلام بابا حسن! خسته نباشی. آنگاه کنار او، بر روی زمین نشست و از حال او پرسید. بابا حسن آهی کشید و گفت: ـ شرمنده ام آقا. مثل سابق توان کار ندارم. حالم خوش نیست. عباس در حالی که دست بابا حسن را گرفته بود و پینه ها آن را نوازش می کرد، روی به او کرد و آرام گفت: ـ امیدت به خدا باشد. خیلی نگران نباشید. ولی پیرمرد همچنان از بد روزگار گلایه می کرد. می گفت که نگران جهیزیّه دخترش هست. بابا حسن، نفس زنان گفت: ـ مریضی امانم را بریده. دستانم طاقت ندارند. پاهایم توان فرو کردن پیل را در زمین ندارند. عباس محو چهره پیرمرد بود و دردِ گفته های بابا حسن را می شد در چشمان عباس دید. در همین حال ناگهان بابا حسن از درد به خود پیچید و روی زمین دراز کشید و عباس مرا به کمک خواست. بابا حسن را داخل ماشین گذاشتیم و او را به بیمارستان رساندیم.
پس از معاینه، بنابر تشخیص پزشک، او در بیمارستان بستری شد. عباس سفارشهای لازم را به مسئولین بیمارستان کرد و ما آمدیم. چند ساعتی بود که از بیمارستان برگشته بودیم، عباس از من خواست تا پیوسته با بیمارستان در تماس باشم و حال او را جویا شوم. از زمان بستری شدن بابا حسن چند روزی می گذشت تا سرانجام پزشکان تشخیص دادند باید او تحت عمل جراحی قرار بگیرد. با تلاش عباس جراحی روی او انجام شد. نتیجه آزمایشها نشان می داد که او مبتلا به سرطان معده است. از آن پس، من به دلیل مشکلات کاری همراه عباس نبودم. بعدها که از آقای کمال میرمجرّبیان، محافظ عباس، پرسیدم او گفت: «فردای آن روز شهید بابایی از یک پرواز برون مرزی برگشته بود.» به او گفتم؛ ـ از خانه تلفن زدند و با شما کار مهمی داشتند. سپس همراه شهید بابایی به منزل رفتیم. خانم ایشان از او تقاضای پول کرد. او گفت: ـ فعلاً ندارم. همسر شهید بابایی گفت: ـ تو که تازه حقوق گرفته ای. نمی دانم خرج و مخارجت چیست که همیشه بی پولی. عباس چیزی نگفت. همسر عباس روی به من کرد و گفت: ـ می بینید؟ هر وقت از او تقاضای پول می کنیم ندارد. عباس گفت:حالا ناراحت نباش خانم! خدا بزرگ است. فعلاً کار مهمی دارم. سپس خداحافظی کردند و رفتیم تا سوار ماشین شویم. عباس گفت: ـ به بیمارستان فیض می رویم. از محوطه پایگاه که خارج شدیم، کتابچه ای را از جیبش بیرون آورد و شروع کرد به خواندن دعا. در این فکر بودم که چند روز پیش فیش حقوقی عباس را دیده بودم. در جدول دریافتی مبلغ بیست و پنج هزار تومان نوشته بود؛ ـ و این در آن زمان مبلغ قابل توجهی بود. ولی چرا وقتی همسر ایشان از او تقاضای پول کرد او گفت ندارد؟! در طول راه چند بار خواستم این موضوع را از او بپرسم؛ اما احساس کردم شاید نوعی دخالت در زندگی خانوادگی است؛ به همین خاطر چیزی نگفتم. مقابل بیمارستان که رسیدیم، عباس سراسیمه وارد بیمارستان شد. بابا حسن با دیدن شهید بابایی و من، لبخندی زد و سلام کرد. او پیشانی پیرمرد را بوسید و گفت: ـ از بابت همسر و فرزندانت نگران نباش. چند دقیقه بعد پزشک بر بالای سر بابا حسن آمد و پس از معاینه او، دکتر به شهید بابایی گفت: وضع این بیمار خیلی وخیم است و احتمالاً بیش از چند روز زنده نمی ماند. بهتر است او را به منزل، در کنار فرزندانش ببرید. شهید بابایی پس از گفت و گو با دکتر کنار تخت آمد، دستی به پیشانی بابا حسن کشید و بی آنکه او متوجه شود، پنهانی یک بسته اسکناس در آورد و زیر بالش او گذاشت. من دیدم؛ ولی وانمود نکردم. با دیدن این صحنه دریافتم که او چرا به همسرش گفت پول ندارد. دقایقی بعد خداحافظی کردیم و آمدیم. چند روزی از این ماجرا گذشت. پیرمرد را به منزلش که در ده «چادگان» بود برده بودند و چند روز بعد هم او در گذشته بود. با شنیدن خبر درگذشت او شهید بابایی، به همراه چند تن از دوستانش و من به ده چادگان در 120 کیلومتری اصفهان رفتیم. همسایگان بابا حسن به استقبال ما آمدند. خانواده بابا حسن در حالی که از شوق اشک می ریختند مباهات کنان به اهالی روستا می گفتند: «فرمانده پایگاه اصفهان به دیدن ما آمده.» به خانه بابا حسن رفتیم، عباس همسر و فرزندان آن مرحوم را دلداری داد و پس از چند ساعتی که آنجا بودیم به اصفهان برگشتیم. چند روز بعد، شهید بابایی مقداری اثاثیه و لوازم تهیه کرد و مرا مأمور نمود تا آنها را به منزل پیرمرد ببرم. من همراه راننده وانت به ده چادگان رفتیم. همسر و فرزندان بابا حسن که ما را دیدند خوشحال و شادی کنان به نزدیک ماشین آمدند. اثاث ها را که پیاده می کردیم؛ شنیدم که همسر مرحوم بابا حسن، گریه کنان می گفت: «خدایا! تو را شکر، من نمی دانم این بابایی فرشته است یا … »